تصویر قدیمی خانه ی مادربزرگ
در زندگی همیشه چیزهای کوچکی ست که بتواند خاطرات را زنده کند
چیزی که بتواند برای ساعتی تو را درگیر گذشته های دور و نزدیک کند
و باعث شود آهی از سر حسرت بکشی
یا لبخندی از بابت یک یادآوری شیرین چهره ات را روشن کند
چیزی به کوچکی یک عکس خانوادگی.
یک تصویر قدیمی از خانه ی مادربزرگ
به همراه تمام کسانی که روزگاری کنار هم بزرگ شدند و پیر شدند
و همین تصویر ساده چه داستان هایی که با خود به خاطرت نمی آورند!
مثل قصه ی شبهای عید که همه ی فامیل طبق یک قانون نانوشته قرار میگذاشتند
برای یک دور همی ساده و دلنشین که حتما قبل از غروب همگی آنجا جمع شده باشند
که بچه ها به پشت گرمی سایه ی حمایت آن خانه ی امید
تا می توانستند شیطنت می کردند و آتش می سوزاندند
که مشق های فردا و کارهای مانده فراموش میشد
یک سو عطر چای و بخار سماور بلند بود
و سوی دیگر حرف ها و سخن های خانوادگی
و نگاه عاشقانه ی مادربزرگ که چه لذتی می برد از دیدن آن جمع و شلوغی خانه
هنوزهم همه دورهم جمع می شویم .
کمتر، کم رنگ تر، بی صداتر!
با یاد کسانی که جایشان خالیست.
بیائید در این روزهای پایانی سال
بیاد عزیزانی باشیم
که سال ها از آنها خاطراتی خوش داریم
...یاد و خاطره ی این عزیزان...
سبز
نظرات شما عزیزان: